|
|
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا
متوجه شد كه پسرش با یك هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می كند. كاری از دست خانم
حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث كنجكاوی بیشتر او می شد. مسعود
كه فكر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم كه شما چه فكری می كنید ، اما من به شما
اطمینان می دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم . "
حدود یك هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی كه مادرت از اینجا رفته ، قندان
نقره ای من گم شده ، تو فكر نمی كنی كه او قندان را برداشته باشد ؟ " "خب، من شك دارم
، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد."
او در ایمیل خود نوشت : مادر عزیزم، من نمی گم كه شما قندان را از خانه من برداشتید، و در
ضمن نمی گم كه شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است كه قندان از وقتی
كه شما به تهران برگشتید گم شده. "با عشق، مسعود
روز بعد، مسعود یك ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو
با Vikki رابطه داری ! ، و در ضمن نمی گم كه تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت
این است كه اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا كرده بود. با
عشق، مامان
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 6 نفر مجموع امتیاز : 48 |
|
برچسب ها :
داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه مادر شوهر زرنگ , داستان کوتاه خنده دار , داستان زیبا , داستان جالب ,
ویكتور هوگو ، وطن پرست و نویسنده بزرگ فرانسوی دو پسر و دو دختر داشت . دختر بزرگ او ،
لئوپولدین هوگو ، در سال 1824 به دنیا آمد و در 19 سالگی به همراه شوهر وفادارش و بچه ای
که هنوز به دنیا نیامده بود در حادثه قایق سواری در رودخانه سن غرق شد . دختر كوچك او ، آدل
هوگو ، به بیماری روانی مبتلا شد . بسیاری از مردم از نوشته های ویكتور هوگو ، رمان نویس
قرن نوزدهم ،لذت می برند اما معدود كسانی هستند كه داستان تراژدی دخترش آدل هوگو را
بدانند . آدل هوگو در دورانی كه با پدر مشهور خود در جزیره گرنزی در تبعید به سر می برد ،
عاشق یكی از افسران ارتش نیروی دریایی بریتانیا به نام ستوان آلبرت پینسون شد .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 69 |
|
برچسب ها :
داستان زندگی عاشقانه آدل هوگو دختر ویکتور هوگو , داستان , داستان کوتاه , آدل هوگو , ویکتور هوگو , داستان واقعی , داستان عاشقانه ,
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و
راهي خانه خدا شد.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 46 |
|
برچسب ها :
داستان شیطان و نمازگزار , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبای شیطان و نمازگزار , شیطان و نمازگزار , داستانهای پندآموز ,
آدل فوشر دختری بود سبزه روی با موهای مشكی و ابروانی كمانی . او در 16 سالگی بانویی
خوش سیما و جذاب بود . آدل فوشر اولین عشق ویكتور هوگو بود و ویكتور او را بسیار تحسین
می كرد . دوران نامزدی آدل و ویكتور را می توان به عنوان تراژدی عاشقانه توصیف كرد .
ویكتور و آدل همدیگر را از بچگی می شناختند . دو خانواده فوشر و هوگو با هم بسیار صمیمی
بودند و بچه هایشان هم با هم بزرگ شدند . زندگی عاشقانه هوگو زمانی آغاز شد كه نوجوانی
بیش نبود . او عاشق آدل ، دختر همسایه شان شد .
مادر ویكتور او را از این عشق منع كرد . او معتقد بود كه پسرش باید با دختری از خانواده بهتر
ازدواج كند . مخالفت خانواده های این دو دلداده در مورد ازدواجشان باعث بوجود آمدن شرایط
تراژیكی شد . پدر آدل "پیرفوشر" در خفا از موفقیت روبه رشد ویكتور در ادبیات هیجان زده بود اما
می ترسید كه مادام هوگو ، آدل را خوب و مناسب نداند در نتیجه به آدل هشدار داد كه ویكتور
فردی مغرور ، دمدمی مزاج و تن پرور است . با این وجود آن دو پنهانی با هم نامه رد و بدل می
كردند .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 75 |
|
برچسب ها :
داستان , داستان کوتاه , داستان عاشقانه ویکتور هوگو , ویکتور هوگو , داستان زندگی ویکتور هوگو , زندگی عاشقانه ویکتور هوگو و خیانت همسر و شاگردش در حق او , آدل فوشر و ویكتور هوگو , داستان زندگی آدل فوشر و ویكتور هوگو , داستان خیانت همسر ویکتور هوگو به او , آدل فوشر , داستان عاشقانه ویکتور هوگو و خیانت همسرش به او ,
تصور کنید که بعنوان نوزادی ناخواسته و حاصل یک رابطه ج ن س ی بی سر و ته، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانه های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید.
تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 14 |
|
برچسب ها :
Oprah Winfrey , داستان زنی خودساخته , داستان , داستان کوتاه , داستانهای کوتاه , داستان رازهای موفقیت , داستان Oprah Winfrey , اپرا وینفری , داستان اپرا وینفری , داستان ثروتمندترین زن جهان , سرگذشت اپرا وینفری , عکس اپرا وینفری ,
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت
و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود
هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت
تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند،
آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام
تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 74 |
|
برچسب ها :
داستان آتش گرفتن آزمایشگاه ادیسون , ادیسون , توماس آلوا ایدسون , داستان , داستان کوتاه , داسنان آموزنده , مجموعه داستانهای کوتاه آموزنده وزیبا ,
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد
وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 41 |
|
برچسب ها :
داستان امتحان دامادها , داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان زیبا ,
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .
هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.
او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاده
و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود
و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.
کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را
از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 40 |
|
برچسب ها :
داستان فلیمینگ , داستان کوتاه , داستان چرچیل , داستان زیبا , داستان , داستان واقعی , داستان عجیب , لردراندلف چرچیل , وینستون چرچیل , الکساندر فلیمینگ , پنی سیلین ,
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.
قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد
که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.
موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد،ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل
از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت
تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 23 |
|
برچسب ها :
داستان ازدواج , موسی مندلسون , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان آموزنده ,
نام : کمال
کلاس :دوم دبستان
موزو انشا : عزدواج!
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب
میگیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش
زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان بایدزن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه
می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به
هم بخورند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 2 نفر مجموع امتیاز : 39 |
|
برچسب ها :
داستان انشاء یک کودک , داستان , داستان طنز , داستان کوتاه , انشاء یک کودک ,
يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات دبيرستان به عنوان موضوع انشاء اين مطلب داده شد که «شجاعت يعني چه؟» محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود:«شجاعت يعني اين» و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته بود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثناء به ورقه سفيد او نمره 20 دادند فكر مي كنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟ . . . . دکتر شريعتي
«یادش گرامی باد»
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 35 |
|
برچسب ها :
داستان شجاعت , داستان , داستان کوتاه , دکتر شریعتی , داستان انشاء دکتر شریعتی , داستان زیبا ,
مردی در حال پولیش کردن اتومبیل جدیدش بود که کودک 8 ساله اش تکه سنگی را برداشت و بر روی اتومبیل خطوطی را انداخت،مرد آن چنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون که به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده است.
در بیمارستان به سبب شکستگیهای فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 24 |
|
برچسب ها :
داستان خشم پدر , خشم پدر , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان آموزنده ,
داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوه ها بالا برود.
او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد.
ولي از آنجا که افتخار کار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندي هاي کوه را تماماً در برگرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود
و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا مي رفت،چند قدم مانده به قله کوه،پايش ليز خورد،و در حالي که به
سرعت سقوط مي کرد،از کوه پرت شد.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 25 |
|
برچسب ها :
داستان کوهنورد , داستان , داستان کوتاه , داستان کوهنورد و طناب , داستان احساسی , داستان زیبا , داستان تکان دهنده ,
مادر من فقط یك چشم داشت . من ازاون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط باتنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم .روز بعد یكی از همكلاسی هامنو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم می خواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا می كرد و منو ... كاش مادرم یه جوری گم و گور می شد روز بعد بهش گفتم اگه واقعا می خوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد....
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 48 |
|
برچسب ها :
مادر من فقط یك چشم داشت , داستان , داستان کوتاه , داستان مادر من فقط یك چشم داشت , داستانهای تکان دهنده و زیبا ,
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدرومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است وآنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه هارا روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط ۵ دلار.بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. . .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 30 |
|
برچسب ها :
داستان قیمت معجزه , داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه داستان قیمت معجزه , داستان تکان دهنده ,
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه...
ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 2 نفر مجموع امتیاز : 78 |
|
برچسب ها :
داستان راز زندگی , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبای کلاس فلسفه , راز زندگی ,
اين داستان به اواخر قرن۱۵بر مي گردد. در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با۱۸بچه زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي۱۸ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفناك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از۱۸بچه) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد. يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 34 |
|
برچسب ها :
دستان دعا کننده , داستان دستان دعا کننده , داستان واقعی , داستان بسیار زیبا , داستان کوتاه , داستان ,
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد،شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 22 |
|
برچسب ها :
داستان بیمارستان روانی , بیمارستان روانی , داستان روانپزشک , داستان , داستان کوتاه ,
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 2 نفر مجموع امتیاز : 26 |
|
برچسب ها :
داستان عیدی برادر , عیدی , داستان برادر فلج , داستان , داستان کوتاه , داستان بسیار زیبای عیدی ,
گویند در زمان دانیال نبى یك روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه كرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یك طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنید. مرد گفت : نه ، این طور كه نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست كردار باشیم . دانیال گفت : باید توضیح بدهى كه شیطان چه مى كند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شیطان مى آید و زوركى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این كارها را مى كند؟
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 49 |
|
برچسب ها :
داستان شیطان , داستان کوتاه , حکایت پندآموز , داستان دانیال نبی ,
چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.. چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی...
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 31 |
|
برچسب ها :
داستان هدیه ای ویژه برای مادر , داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه عبرت آموز ,
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟
پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم،من تاکنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد،
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 28 |
|
برچسب ها :
داستان آسانسور , داستان کوتاه , داستانهای کوتاه و آموزنده ,
در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون دکتر حسابي تصميم مي گيرند سفره ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را براي سال نو دعوت کنند. آقاي دکتر خودشان کارتهاي دعوت را طراحي مي کنند و حاشيه ي آن را با گل هاي نيلوفر که زير ستون هاي تخت جمشيد هست تزئين مي کنند و منشا و مفهوم اين گلها را هم توضيح مي دهند. چون مي دانستند وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي کند. دکتر مي گفت: " براي همه کارت دعوت فرستادم و چون مي دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي رود تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 6 نفر مجموع امتیاز : 67 |
|
برچسب ها :
داستان انیشتین و دکتر حسابی , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان سفره هفت سین , سفره هفت سین , انیشتین , دکتر حسابی ,
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من. خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود. مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود.
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 38 |
|
برچسب ها :
لیلی خودش را به آتش کشید , داستان لیلی خودش را به آتش کشید , داستان کوتاه , داستان ,
لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است. خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟ خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم. لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد. خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی. لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب. خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری... لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون، پایان قصه ام را عوض می کنی؟
خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛ دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟ لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد. خدا خندید.
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 15 |
|
برچسب ها :
داستان لیلی تشنه تر شد , داستان , لیلی تشنه تر شد , لیلی , داستان کوتاه ,
شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود. شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود. مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق. و زمین پر از شمع و پروانه شد. پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند. خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند. پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد، عاشق نیست. شب بود، خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود. شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد. بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند. بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست. شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمی سوزد. لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 32 |
|
برچسب ها :
لیلی پروانه خدا , داستان , داستان لیلی پروانه خدا , داستان کوتاه ,
خدا مشتی خاک برگرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد. سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد. زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود. لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان. خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق. و هر که عاشق تر آمد، نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر. عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید. و لیلی کمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو کنید. و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد. خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند. و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 42 |
|
برچسب ها :
لیلی، نام تمام دختران زمین است , داستان لیلی، نام تمام دختران زمین است , داستان , داستان کوتاه ,
ساعت پنج صبح یا کمی زودتر شهاب از خواب پرید. او که عادت به سحرخیزی نداشت با شگفتی
در رختخواب غلتی زد و به صدای دور و غریب پرنده ای بر شاخه درخت گوش داد. چکاوک بود که
شادمانه طلوع صبح و آغاز روز دیگری را نوید می داد. احساسی شیرین مثل یک رویای هوس
آلود از ذهن شهاب گذشت. حالا همه پرنده ها با هم می خواندند. عجب موسیقی لطیف و
باشکوهی. این همه پرنده از کجا آمده اند. این همه شور و غوغا برای چیست. آیا طبیعت این قدر
به راستی هماهنگ و زیبا و مهربان و بسامان است، یا او بی آنکه بداند چشم بر بهشت برینی
باز کرده که وعده اش را در آسمانها داده اند. آخر به شهادت سپیده سحری و غریو شادی این
پرندگان وحشی تو را به خدا نگاه کن که چه جشنی برپاست. . . !
باور کردنی نیست. پس این همه پرنده بیخ گوشش هر روز صبح با چنین سروصدایی دمیدن روز و
زندگی دوباره را جشن می گیرند و او همه این دقایق و ساعتهای بعد از آن را در خواب است، اما
چطور . . .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 6 نفر مجموع امتیاز : 30 |
|
برچسب ها :
داستان پرستو , داستان , داستان کوتاه , عزیز معتضدی ,
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه
نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد
که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است...
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 20 |
|
برچسب ها :
داستان مردکور , داستان کوتاه , داستان آموزنده , مردکور ,
روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر
مجهز است . تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس
دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه شود نامه را می فرستد . در این ضمن در گوشه ای
دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با
این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل
های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد . پسر او با
هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را بر نقش زمین می بیند و در همان حال
چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 44 |
|
برچسب ها :
نامه ای از دوزخ , داستان نامه ای از دوزخ , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا ,
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد : التماس می کنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم . دختر گفت : ولی دکترمن نمی توانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 3 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 15 |
|
برچسب ها :
داستان دختر و دکتر , داستان , داستان زیبا , داستان کوتاه , دختر و دکتر ,
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 26 |
|
برچسب ها :
نامه ای به خدا , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا ,
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: …
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 35 |
|
برچسب ها :
داستان چقدر ثروتمندم , داستان , داستان کوتاه ,
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 27 |
|
برچسب ها :
خوش شانسی پیرمرد , داستان , داستان کوتاه , داستان خوش شانسی پیرمرد ,
صادق هدایت (۲۸ بهمن ۱۲۸۱ در تهران – ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در پاریس)، نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است.
هدایت از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و یک روشنفکر برجسته بود. برترین اثر وی رمان بوف کور است که آن را مشهورترین و درخشانترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهاند.
حجم آثار و مقالات نوشته شده دربارهٔ نوشتهها، نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیانگر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است.
هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، آثاری از نویسندگان بزرگ را نیز ترجمه کردهاست.
صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز پاریس واقع است.
توضیحات و دانلود در ادامه ی مطلب ...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 7 نفر مجموع امتیاز : 41 |
|
برچسب ها :
دانلود کتاب الکترونیک گزیده داستان های کوتاه صادق هدایت , صادق هدایت , دانلود کتاب , کتاب , دانلود داستانهای صادق هدایت , داستان کوتاه , داستان , دانلود داستان , کتاب الکترونیک ,
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود
آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش
پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در
یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در
وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز
بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 34 |
|
برچسب ها :
پائولو کوئیلو , شیطان و دوشزه پریم , راه بهشت , داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده ,
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را
می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از
پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را
نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما
پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده
خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که
نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 24 |
|
برچسب ها :
داستان امید , ابوریحان بیرونی , داستان آموزنده , داستان کوتاه , داستان , مجموعه داستانهای کوتاه بسیار زیبا ,
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را
باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب
رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به
داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش
را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه
خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 54 |
|
برچسب ها :
داستان حضرت سلیمان (ع ) , داستان , داستان عبرت آموز , داستان کوتاه , داستان مورچه،قورباغه و کرم ,
|
|
|