مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .
هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.
او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاده
و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود
و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.
کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را
از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 40 |
|
برچسب ها :
داستان فلیمینگ ,
داستان کوتاه ,
داستان چرچیل ,
داستان زیبا ,
داستان ,
داستان واقعی ,
داستان عجیب ,
لردراندلف چرچیل ,
وینستون چرچیل ,
الکساندر فلیمینگ ,
پنی سیلین ,