|
|
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا
متوجه شد كه پسرش با یك هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می كند. كاری از دست خانم
حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث كنجكاوی بیشتر او می شد. مسعود
كه فكر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم كه شما چه فكری می كنید ، اما من به شما
اطمینان می دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم . "
حدود یك هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی كه مادرت از اینجا رفته ، قندان
نقره ای من گم شده ، تو فكر نمی كنی كه او قندان را برداشته باشد ؟ " "خب، من شك دارم
، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد."
او در ایمیل خود نوشت : مادر عزیزم، من نمی گم كه شما قندان را از خانه من برداشتید، و در
ضمن نمی گم كه شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است كه قندان از وقتی
كه شما به تهران برگشتید گم شده. "با عشق، مسعود
روز بعد، مسعود یك ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو
با Vikki رابطه داری ! ، و در ضمن نمی گم كه تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت
این است كه اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا كرده بود. با
عشق، مامان
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 6 نفر مجموع امتیاز : 48 |
|
برچسب ها :
داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه مادر شوهر زرنگ , داستان کوتاه خنده دار , داستان زیبا , داستان جالب ,
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد
وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 41 |
|
برچسب ها :
داستان امتحان دامادها , داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان زیبا ,
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .
هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.
او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاده
و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود
و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.
کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را
از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 40 |
|
برچسب ها :
داستان فلیمینگ , داستان کوتاه , داستان چرچیل , داستان زیبا , داستان , داستان واقعی , داستان عجیب , لردراندلف چرچیل , وینستون چرچیل , الکساندر فلیمینگ , پنی سیلین ,
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.
قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد
که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.
موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد،ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل
از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت
تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 23 |
|
برچسب ها :
داستان ازدواج , موسی مندلسون , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان آموزنده ,
يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات دبيرستان به عنوان موضوع انشاء اين مطلب داده شد که «شجاعت يعني چه؟» محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود:«شجاعت يعني اين» و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته بود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثناء به ورقه سفيد او نمره 20 دادند فكر مي كنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟ . . . . دکتر شريعتي
«یادش گرامی باد»
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 35 |
|
برچسب ها :
داستان شجاعت , داستان , داستان کوتاه , دکتر شریعتی , داستان انشاء دکتر شریعتی , داستان زیبا ,
مردی در حال پولیش کردن اتومبیل جدیدش بود که کودک 8 ساله اش تکه سنگی را برداشت و بر روی اتومبیل خطوطی را انداخت،مرد آن چنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون که به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده است.
در بیمارستان به سبب شکستگیهای فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 24 |
|
برچسب ها :
داستان خشم پدر , خشم پدر , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان آموزنده ,
داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوه ها بالا برود.
او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد.
ولي از آنجا که افتخار کار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندي هاي کوه را تماماً در برگرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود
و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا مي رفت،چند قدم مانده به قله کوه،پايش ليز خورد،و در حالي که به
سرعت سقوط مي کرد،از کوه پرت شد.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 25 |
|
برچسب ها :
داستان کوهنورد , داستان , داستان کوتاه , داستان کوهنورد و طناب , داستان احساسی , داستان زیبا , داستان تکان دهنده ,
در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون دکتر حسابي تصميم مي گيرند سفره ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را براي سال نو دعوت کنند. آقاي دکتر خودشان کارتهاي دعوت را طراحي مي کنند و حاشيه ي آن را با گل هاي نيلوفر که زير ستون هاي تخت جمشيد هست تزئين مي کنند و منشا و مفهوم اين گلها را هم توضيح مي دهند. چون مي دانستند وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي کند. دکتر مي گفت: " براي همه کارت دعوت فرستادم و چون مي دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي رود تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 6 نفر مجموع امتیاز : 67 |
|
برچسب ها :
داستان انیشتین و دکتر حسابی , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان سفره هفت سین , سفره هفت سین , انیشتین , دکتر حسابی ,
روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر
مجهز است . تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس
دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه شود نامه را می فرستد . در این ضمن در گوشه ای
دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با
این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل
های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد . پسر او با
هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را بر نقش زمین می بیند و در همان حال
چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 44 |
|
برچسب ها :
نامه ای از دوزخ , داستان نامه ای از دوزخ , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا ,
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد : التماس می کنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم . دختر گفت : ولی دکترمن نمی توانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 3 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 15 |
|
برچسب ها :
داستان دختر و دکتر , داستان , داستان زیبا , داستان کوتاه , دختر و دکتر ,
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 26 |
|
برچسب ها :
نامه ای به خدا , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا ,
در امتحان پايان ترم دانشکده پرستاري، استاد ما سوال عجيبي مطرح کرده بود. من دانشجوي زرنگي بودم و داشتم به سوالات به راحتي جواب مي دادم تا به آخرين سوال رسيدم،
نام کوچک خانم نظافتچي دانشکده چيست؟
سوال به نظرم خنده دار مي آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم. ولي نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحويل دادم، در حالي که آخرين سوال امتحان بي جواب مانده بود.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 29 |
|
برچسب ها :
داستان خانم نظافتچی , نظافتچی دانشکده , خانم نظافتچی , حکایت آموزنده , داستان زیبا , داستان , داستان کوتاه , داستان عبرت انگیز , داستانهای آموزنده ,
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد.در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است.تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.مرد با خودش فکر کرد:کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند.احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 2 نفر مجموع امتیاز : 34 |
|
برچسب ها :
سنگ تراش , داستان کوتاه , داستان عبرت انگیز , داستان زیبا , داستان سنگ تراش ,
|
|
|