|
|
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.
قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد
که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.
موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد،ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل
از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت
تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 23 |
|
برچسب ها :
داستان ازدواج , موسی مندلسون , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان آموزنده ,
مردی در حال پولیش کردن اتومبیل جدیدش بود که کودک 8 ساله اش تکه سنگی را برداشت و بر روی اتومبیل خطوطی را انداخت،مرد آن چنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون که به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده است.
در بیمارستان به سبب شکستگیهای فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 24 |
|
برچسب ها :
داستان خشم پدر , خشم پدر , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان آموزنده ,
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه
نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد
که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است...
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 20 |
|
برچسب ها :
داستان مردکور , داستان کوتاه , داستان آموزنده , مردکور ,
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود
آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش
پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در
یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در
وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز
بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 34 |
|
برچسب ها :
پائولو کوئیلو , شیطان و دوشزه پریم , راه بهشت , داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده ,
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را
می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از
پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را
نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما
پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده
خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که
نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 24 |
|
برچسب ها :
داستان امید , ابوریحان بیرونی , داستان آموزنده , داستان کوتاه , داستان , مجموعه داستانهای کوتاه بسیار زیبا ,
سقراط محکوم به خوردن جام زهر شد و مقررشد همزمان با طلوع آفتاب توسط جلاد درگلوی او
ریخته شود. او خوابیده و منتظر جلاد بود تا زهر را آماده کند. ولی جلاد وقت تلف میکرد. سقراط
به او اعتراض میکند که وقت تلف نکن؛ خورشید درحال طلوع است! جلاد نمیتوانست باور کند
که چرا سقراط این تذکر و اعتراض را میکند. او باید برعکس خوشحال نیز باشد که دقایقی بیشتر
زنده میماند. جلاد میدانست که سقراط به تنهایی از کل آتن عقل بیشتری داشت ولی
نمیفهمید چرا عجله میکند! جلاد از سقراط پرسید چرا اینقدر تعجیل میکنید تو در شرف
مرگی،نمیفهمی!؟ سقراط در پاسخ گفت:" این چیزی است که میخواهم بفهمم! زندگی را
شناخته ام. زندگی زیباست با همه هیجانها و دلتنگیهایش. فقط صرف نفس کشیدن نیز
پرازلذت است.من زندگی کرده ام، عشق ورزیده ام. من هرکاری کرده ام و هرچه خواسته ام گفته
ام و اینک میخواهم مرگ را مزه کنم.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 7 نفر مجموع امتیاز : 64 |
|
برچسب ها :
سقراط , مرگ سقراط , داستان مرگ سقراط , داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده , حکایت ,
مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.
روز اول در جنگل, 18 درخت را قطع کرد.رییسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد,ولی 15درخت را قطع کرد. روز سوم بیشتر کار کرد, اما نتوانست بیشتر از 10 درخت را ببرد. به نظرش آمد که ضعیف شده است.
پیش رییسش رفت و عذر خواست و گفت:«نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم درخت کمتری می برم!!!».
رییسش پرسید: «آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟»
او گفت: «برای این کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.» (چیزی که نقطه ضعف او بود)
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 22 |
|
برچسب ها :
داستان نجار , داستان کوتاه , نجار , مرد چوب بر , داستان آموزنده ,
روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.علت ناراحتی اش را پرسید .شخص پاسخ داد:در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم.جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت :چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت:خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید :اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد,آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت:مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 48 |
|
برچسب ها :
داستان بیمار , داستان رنجش , داستان سقراط , داستان , سقراط , داستان کوتاه , داستان آموزنده ,
دختری در چین زندگی می كرد که با جدیت درس نمی خواند .وی اصلا نمی دانست که آینده اش چیست و به دنبال چه هدفی می باشد .روزی از روزها ، قبل از امتحانات مدرسه ، دوستش به او خبر داد كه به سوالات امتحانی دست یافته است .در حقیقت ، دختر می توانست برای شركت در امتحان از همین ورقه استفاده كند .دختر کلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد.
با توجه به ضعف درسی وی گمان بر این بود كه او در این امتحانات از نمره 100فقط 30نمره خواهد گرفت .اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره 98بگیرد.این مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار تردید شوند كه مبادا دختر در امتحان تقلب كرده است .با وجود این اتفاق معلم او را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وی از آن به بعد موفقیت های بیشتری به دست خواهد آورد.دختر نیز كه هیجان زده شده بود ، شروع به گریه كرد .او از سخنان معلم بی نهایت خوشحال شده بود و دریافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بیشتری كسب خواهد کرد .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 22 |
|
برچسب ها :
داستان تشویق معلم , داستان کوتاه , داستان خواندنی زیبا , داستان آموزنده , داستان دختر چینی ,
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 24 |
|
برچسب ها :
داستان سم , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان سم ذهن , عروس , مادرشوهر ,
|
|
|