روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد.در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است.تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.مرد با خودش فکر کرد:کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند.احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 2 نفر مجموع امتیاز : 34 |
|
برچسب ها :
سنگ تراش ,
داستان کوتاه ,
داستان عبرت انگیز ,
داستان زیبا ,
داستان سنگ تراش ,