دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیك پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریكی:
در و دیوار به هم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی كه كشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی كه فكندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
سهراب سپهری
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 72 |
|
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها :
در قیر شب ,
شعر ,
شعرنو ,
سهراب سپهری ,
گزیده اشعار سهراب سپهری ,