قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بینیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز
عبید زاکانی
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 20 |
|
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها :
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز ,
شعر ,
غزل ,
عبید زاکانی ,
شعر زیبای قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز از عبید زاکانی ,