شنبه 16 تیر 1403
توضيحات بنر تبليغاتي



نویسنده : محمد رحیمی |

به هر حال این اتفاق دیر یا زود میافتاد. پس باید پذیرفت. یعنی بگوییم این هم اتفاق تاسف آور دیگری ست که نمیشود جلویش را گرفت. محجوب ابتدا با لکنت زبان و کمی بعد با لحن تسلاگر همیشگی اش میگوید که باید پذیرفت. او حتی در اعماق ذهنش جایی دور از دسترس شهاب چندقدمی هم از واقعیت موجود پیشی میگیرد. آنقدر که دیگر تلخ کام هم نیست، فقط فکر میکند که باید هر چه زودتر از میان توفان خشم عمومی بیرون زد و به فروشگاه تعاونی رفت، مگر نه این که سردبیر خودش میگفت روزنامه دیر یا زود بسته میشود.

پس او بهتر از هر کس میداند چه باید بکند. محجوب این طور عقیده دارد و شهاب هم دیگر تا رسیدن به فروشگاه حرفی نمیزند. در آنجا به امید یافتن یک نوشیدنی سرد برای چند لحظه در میان راهروها از همکارش جدا میشود. اما برق فروشگاه هم رفته است و او در اندیشه اتفاق بدی که در شرف وقوع است با بی میلی به انبوه پاکتهای مقوایی آب انگورهای گرمی که در یخچال خاموش و لکنتو روی هم تلنبار شده اند نگاه میکند. ساعت نزدیک یک بعدازظهر است. حالا محجوب با لبخند و یک حلب روغن به او میپیوندد. با دیدن این منظره شهاب احساس دل به هم خوردگی میکند. وقت ناهار است و او حتی میل به غذا هم ندارد. با هم به طرف صندوق پرداخت میروند. شهاب برای این که کاری کرده باشد یک نوار موسیقی با صدای زنانه میخرد، فقط برای این که گفته اند به زودی این کالا را هم از مراکز فروش کشور جمع میکنند. پس با هم از فروشگاه بیرون میآیند. خیابان خلوت تر شده است. گروههای پراکنده مردمی با موفقیت از ماموریت خود برگشته اند. چهره ها خسته و عرق کرده ولی خندان است. معلوم میشود که ابلاغ یک قطعنامه تهدیدآمیز بسیار سریعتر از موارد گذشته نتیجه داده است. سردبیر و همکارهایش در واقع به روایت شاهدان عینی چنان زیر تاثیر احساسات پاک و پرشور جمعیت قرار گرفته اند که بدون فوت وقت قول همکاری بی قید و شرط مبنی بر تعطیل روزنامه و همه ی زمینه های فعالیتشان را ظرف بیست و چهار ساعت داده اند. محجوب از این بابت خوشحال است چون فکر میکند به این ترتیب خطر تعقیب و مجازات سردبیر و هیات تحریریه رفع شده است. حالا دارد با جماعت پیروزمند به لحن دوستانه بحث خیابانی میکند. اما شهاب آرام و قرار ندارد. دلش میخواهد یک تنه میان آنها بیفتد و به جرم جهالت به باد کتک و ناسزایشان بگیرد. شاید برای رفیقش هم درس عبرتی بشود که این قدر راحت به لبخند مدارا بایک مشت ولگرد خیابانی مغازله نکند. آخر چطور ممکن است، انگار همه این صحنه ها را محض تفریح او درست کرده اند، در حالی که سردبیر بیچاره دست کم این بار چوب حرفهای گزنده و تحقیقات درخشان علمی او را خورده است. بله، راز پیروزی همه حاکمان خودکامه تاریخ در همین جاست، در همین قلب محجوبهای تنک مایه و سست عنصری که برای همه پستی های روح و رذالتهای طبع پلیدشان دلیل میتراشند و فلسفه میبافند!

شهاب با خودش این حرفها را میزد و همینطور زیر آفتاب ایستاده بود تا کارشناس ارشد با یک بغل روغن جامد که از فرط گرما داشت حسابی آب میشد از راه برسد. آخر طاقتش تمام شد. دست روی بوق گذاشت و آنقدر برنداشت تا مرد صبور از همه ولگردها خداحافظی کرد و به او پیوست. در ماشین پوزش خواهانه به شهاب توضیح داد که تا حدودی موفق شده این توده های ناآگاه را به اشتباهشان واقف کند. احساس پیروزمندانه کسی را داشت که توانسته با پنهان کردن افکار واقعی خود دشمنش را به بازی بگیرد. شادمان از غلبه بر ترسهایش حلب روغن داغ را مثل غنیمتی که انگار از میدان جنگ به دست آورده جلو پایش گذاشت و از ترس گرمای فاسدکننده تقاضا کرد که رفیق جلیس هر چه زودتر او را به خانه برساند. پس حالا فقط مانده است که غنیمت را به همسرش نشان دهد و به اجبار از لذت مابقی ساعتهای بیکاری در اداره صرف نظر کند. شهاب نمیدانست در این روز گرم و کسالت بار تا رسیدن شب چه کار باید بکند و به هر حال به سوی خانه رفیقش راه افتاد. هر چه بود او هم دیگر تحمل اداره را برای آن روز نداشت. بین راه گاه و بی گاه با رقت به لبخند ماسیده بر لبهای خشک و نازک رفیقش نگاه میکرد و آشکارا به احساس سرافرازی او در بحث با ولگردها میخندید. محجوب میگفت آخر خوب است بدانی که داشتم آنها را سرزنش میکردم و اجازه داد رفیقش به این حرف تا جایی که دوست دارد بخندد. بعد هم با همان لحن شکیبا و یکنواختش ادامه داد که این افراد حسن نیت دارند، ولی متاسفانه به راه غلط افتاده اند و کسی هم نیست به آنها بگوید با ناسزا و قبض و بست نمیشود مسایل دشوار امروز دنیا را حل کرد و اینها دیر یا زود میفهمند و ما هم البته تا روز آگاهی جمعی توده ها چاره ی نداریم جز این که مثل توماس مان در همین کتاب با ارزشی که دیشب خواندم به فکر راه میانه ای شبیه آشتی اندیشه های انقلابی مارکس و شعرهای غنایی هولدرلین باشیم.

شهاب نه با شعر هولدرلین آشنایی داشت و نه میدانست که توماس مان با ظهور نخستین علایم استقرار فاشیسم از کشورش گریخت و حتی بعد از سقوط رایش سوم هم از وحشت چیزهایی که دیده بود دیگر به آنجا برنگشت. و چون اینها را نمیدانست با لجاجت از همکارش خواست به تاوان این حرفهای خشم آور پولی را که برای سفرهای علمی از او قرض گرفته بود همین فردا پس بدهد. محجوب هم با لبخند دوستانه همیشگی تن به حکم قطعی رفیقش داد و جلو در خانه از ماشین پیاده شد. هنگام خداحافظی چشم شهاب در یک لحظه به پرده ای افتاد که همسر کارمند وظیفه شناس با صدای غرش ماشین فرسوده او از جلو پنجره کنار زده بود. محجوب مسیر نگاه او را دنبال کرد. با دیدن همسرش در قاب پنجره بار دیگر به سوی شهاب برگشت و پوزش خواهانه باز هم لبخند زد. مرد جوان دلش به حال او سوخت. میخواست بگوید به آن پول فعلا نیازی ندارد، اما این کار را نکرد. محجوب برگشت و در حال رفتن به سمت خانه پیروزمندانه کالای با ارزش خود را به همسرش نشان داد. شهاب پا روی گاز گذاشت و شتابان از سوی دیگر کوچه بیرون رفت.

حالا باید چکار میکرد. مغزش از شدت گرما داشت منفجر میشد. جلو باجه تلفن ترمز کرد. در این چند روز حتی یک لحظه هم به یاد آن وعده شیرین و رویای دم صبح نیفتاده بود. مثل خوابگردها پیاده شد و خود را به باجه تلفن رساند. قلبش به تندی میزد. نفسش به شماره افتاده بود. عزمش را جزم کاری میکرد که از ماهیتش خبری نداشت. با خود گفت مقاومت بی فایده است. و شماره پرستو را گرفت. لحظه ای بعد صدای او را از آن سوی سیم شنید. گفت که میخواهد ببیندش0 پرستو مکث کرد میدانست که او میداند در این ساعت روز تنهاست. پرسید ضروری ست؟ و او با هیجان گفت که خیلی فوری و ضروری است. زن باز هم سکوت کرد. شهاب گفت تا نیم ساعت دیگر میرسد.

حالا دوباره پشت فرمان نشسته است. باید از نزدیک ترین راهها خودش را به زن زیبا برساند. خیابانها خلوت است و مقصد چندان دور نیست. شاید نیم ساعت هم نکشد0. بهتر که این طور باشد. صدای غرش موتور فرسوده ماشین در آن هوای گرم جهنمی مثل رعد میپچید و از پشت سر در میان فریاد وحشت عابران و بوق های اعتراض ماشینها خطی از دود باقی میگذاشت. او میخواهد هر چه زودتر برسد. همین کار را میکند و با آخرین سرعت به سوی خانه پرستو و پایان این قصه میشتابد.

از حیاط بی اعتنا به مردی که در حال چیدن شاخه هاست میگذرد. وارد ساختمان میشود. به کوکب سلام میکند و قدم دوان راه پله ها را دو سه تا یکی در پیش میگیرد. از اتاق انتهایی صدای ضعیف موسیقی ملایمی به گوش میرسد. باد از میان پنجره های چارتاق به درون میوزد و تورهای سفید پرده های بلند را به هم میپیچد. در اتاق خواب یک چمدان باز و چند بسته کوچک و بزرگ روی تختخواب کنار هم رها شده اند. شهاب دست روی شقیقه هایش میگذارد. میگوید من اینجا هستم و پاسخی نمیشنود. بادی میوزد و در سالن با شدت بسته میشود. باز هم پاسخی نمیشنود. صدای موسیقی از اتاق انتهایی به سختی شنیده میشود. شهاب با گامهای لرزان به آن سو میرود، اما در میانه راه متوقف میشود. چشمش به یک لوله رنگ روغن روی میز میافتد، برش میدارد و با آن چند ضربه ملایم به لیوان بلوری میزند. پرستو میگوید من اینجا هستم و شهاب در آستانه در ظاهر میشود. زن دارد تپه ماهورهای آن سوی پنجره را بر روی بوم نقاشی میکند. به دیدن او پیشبندش را باز میکند، لبخند میزند و در حال پاک کردن دستهایش به مرد جوان خیره میشود. میپرسد اتفاقی افتاده و لبخند از چهره اش محو میشود. شهاب چیزی میگوید اما صدا در گلویش میشکند. پرستو میپرسد چرا این قدر پریشانی و میرود برایش شربت بیاورد. میگوید امروز از صبح برق نداریم و میخواهد از کنار او بگذرد که مرد ملتهب راهش را سد میکند. دست لرزانش را به سوی موهای او میبرد. زن سرش را عقب میکشد و ناگهان در یک حرکت برق آسا خودش را سراپا در آغوش مرد مییابد. دستهای نیرومند در سینه و کمر و پشتش فرو میروند. شهاب دیگر مهلت نمیدهد. چشم، گونه، سر و گردن و بناگوش زن را غرق در بوسه میکند. دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم!

صدای موسیقی ضعیف تر و ضعیفتر میشود. دو بازوی برهنه دور گردن مرد جوان حلقه بسته، اما جسم زن سرد و منجمد است. نه مقاومت میکند، نه چیزی میگوید و نه اشتیاقی نشان میدهد. روحش انگار از بدن پرواز کرده و سرمای تنش سینه به سینه مرد میساید. اما او نمیفهمد. اعصاب فرسوده اش با تاخیری توجیه ناپذیر این پیام ساده را دریافت میکند و از وحشت و شرمساری تن به معنی روشن آن نمیدهد. پس این بود حقیقت تلخ وعده ای که چکاوک داد. اما او دیگر از پا افتاده، حتی توان رها کردن هم ندارد و تازه بعد از ضربه های سوم و چهارم است که میفهمد کسی از پشت سر او را به خود میخواند.

پرستو همچنان ساکت است. نه حرفی میزند و نه مقاومت میکند. اما کسی هست که از پشت سر به او میزند. شاید یک شبح! چون اطمینان دارد که در زیر آن سقف تنها هستند. از وحشت به خود میلرزد. مسخ شده و جرات رها کردن هم ندارد. خدایا! این رسوایی را به کجا باید برد. شاید همه اینها مثل آن رویای فراموش شده دم صبح فریبی زودگذر است که همین الان میگذرد.

اما نمیگذرد. چشمهایش را میبندد و باز میکند و رها میکند. به پشت سر برمیگردد. چشمها به سیاهی میروند . کسی آنجا نیست. تازه میفهمد دستهای زنی که مغلوب اعتماد خود شده در آن لحظه اسارت جسمانی کجا بوده اند و چه میکرده اند.

باید از پنجره بیرون رفت. اگر به عقوبت الهی عقیده داشت میرفت، اما نرفت چون خود را سزاوار مجازات میدانست. پرستو مثل ماهی لغزان از کنارش گذشت و به اتاق برگشت. قلم موهایش را جمع کرد و آنها را در لیوان آب گذاشت. برگشت و بار دیگر از کنار او گذشت و این بار به اتاق خواب رفت. چیزهایی را جابه جا کرد در چمدان را بست واز اتاق بیرون آمد. به آشپزخانه رفت. باز هم صدای جابه جایی چیزهای دیگری و باز هم سکوت. صدای ضعیف موسیقی از دستگاه کوچک اتاق مجاور هنوز میآمد.

باید راه پله ها را در پیش میگرفت، اما آن پایین جز تحقیر چیزی در انتظارش نبود. بهتر که بیرونش میکردند، هر دو یک معنی داشت. نوار با گردش کند در دستگاه میچرخید. دو نقطه سیاه چرخان روی رف کنار پنجره مثل مغز او از حرکت باز میماندند. باید از پرستو پوزش میخواست، اما میترسید صدایش مثل طنین رو به زوال موسیقی بار دیگر در گلویش بشکند. حالا داشت به نقطه های سیاه چرخان نگاه میکرد. نقطه هایی که نقطه های دیگری از درونشان بیرون میزد. نقطه های سیاه چرخان، دو تا دو تا و ده تا ده تا از دل هم بیرون میآمدند. پایان همه چیز. سرش گیج رفت.

پایان همه چیز! پرستو از آشپزخانه بیرون آمد. از کنار او گذشت و به اتاق رفت. صدای موسیقی را قطع کرد. گفت باید باتری بخرم و دوباره از کنار او گذشت. به طرف اتاق خواب رفت. درش را بست و به سوی او برگشت.

"ناهار خورده ای؟"

شهاب لبخند زد و سرش را تکان داد. زن به آشپزخانه رفت. با یک لیوان شربت آلبالو برگشت. آن را روی میز گذاشت. گفت: "زود بخور تا گرم نشده."

گفت باید باتری بخرم. گفت یک چیزهایی هم برای خانه میخواهم. باز به آشپزخانه رفت و دوباره برگشت. به شهاب نگاه کرد. "مرا میبری؟"

آنجا پشت به آفتاب با بلوز رکابی ملوانی و دامن سبز نازک ایستاده بود و او را نگاه میکرد. قلب شهاب از شوق دوباره به تپش افتاد. مثل مردی محترم همراه او از خانه بیرون میرفت. لیوان شربت را برداشت و جرعه ای نوشید اما شیرینی آن دلش را زد. گفت او را هر جا بخواهد میبرد. پرستو روپوش سیاهش را برداشت و روی همان لباس راحت خانه پوشید. روسری نازکی سر کرد و با هم از خانه بیرون زدند. لحظه ای بعد بار دیگر پشت فرمان ماشین قراضه اش نشسته بود. در حالی که پرستو را در کنار خود داشت برای دومین بار به فروشگاه تعاونی رفت. بین راه زیاد حرف نزدند.

در فروشگاه همه چیز روبه راه بود. هوای مطبوع، موسیقی سبک چیزی شبیه همان که در خانه پرستو شنیده بود، به او احساس آرامش داد. گفت که ساعتی پیش اینجا هم برق نداشت و بی آنکه به مخاطبش نگاه کند یک چرخ دستی از میان ردیف چرخها بیرون کشید و به سوی او سر داد. پرستو خندید. گفت که معلوم میشود قدمم خوب است. شهاب هم خندید و شرمسارانه گفت: "البته، البته . . .!"

با هم یکی دو دور از میان ردیف محصولهای غذایی گذشتند. پرستو یک شیشه مایونز، میوه، سیب زمینی، کاهو و چندبطری نوشیدنی برداشت. فروشگاه خلوت بود. در مقابل صندوق پرداخت چند تا هم باتری به صورت خریدهایش اضافه کرد. همچنان که با آهنگ لطیف موسیقی چیزی را زیر لب زمزمه میکرد، بطریهای نوشیدنی و بسته های میوه و سبزی را روی پیشخان گذاشت. فروشنده با خوش خدمتی خریدهای او را در کیسه های جداگانه جا داد. پرسید چیز دیگری نمیخواهید. پرستو گفت نه، فعلا نه و تشکر کرد. پول همه چیز را پرداخت و با شهاب از فروشگاه بیرون آمد.

در بازگشت باز هم شهاب ساکت بود. دلش میخواست به هر قیمتی سکوت را بشکند، اما نمیتوانست. انگار مغزش از کار افتاده بود. سرانجام پرستو او را به حرف کشید0 از کار اداری و قرار دیدارش با سردبیر پرسید. شهاب گفت که با همکارش به دفتر روزنامه رفته و خلاصه ای از حرفها را تعریف کرد. بعد هم گفت که روزنامه امروز بسته شد. پرستو با دقت به حرفهای او گوش داد. گفت که چقدر از این بابت متاسف است. گفت که ممکن است تعطیلی رونامه موقت باشد و گفت که این روزها اتفاقهای عجیبی میافتد. شهاب گفت روزنامه را برای همیشه بسته اند. گفت که روزنامه دیگر هرگز باز نمیشود و خوشحال بود که بابت این پاسخ کسی دماغش را نمیپچاند.

پرستو دیگر چیزی نگفت. به خیابان خلوت و خاموش خیره شد0 تکه های کاغذ سوخته، روزنامه های پاره و مچاله، پرچمهای باد برده بر سر شاخه های خشک و بی بار درختها، کفشهای لنگه به لنگه رها شده در خیابان و پیاده روها حکایت از پایان یک جشن اعلام نشده خودجوش و انقلابی داشت. در کنار یکی از پیاده روها چند کارگر شیشه های شکسته مغازه ای را تعویض میکردند. حالا پرستو بود که باید حرفهای تسلادهنده میزد و این کار دشوار بود. شهاب چیزی نمیگفت چون میدانست که او یکی از همین روزها کشور را ترک میکند.

پس بگذار هر چه میخواهد بگوید. اگر فکر میکند این حرفها تسلادهنده اند بگذار این طور فکر کند. افسوس که آن همه از هم دورند. و این حرفها شبیه همان حرفهایی بود که خودش میگفت و پرستو با خنده تمسخر دماغش را میپیچاند. حالا در این فضای کوچک آن قدر نزدیک هم نشسته اند که میتواند صدای نفس خفیف او را در اعماق سینه اش بشنود. اما از آن قلب کوچک تا این گوش حساس دره ای هولناک به وسعت بهشت آسمانها و جهنم این خیابانها فاصله است. فکر این که تا ساعتی پیش چقدر مورد اعتماد او بود و حالا در آستانه داوری دیگری قرار گرفته آزارش میداد. از باغ بهشت رانده شده، این است حقیقتی که نمیگذارد از این دقایق کوتاه در کنار او بودن لذت ببرد. برای راندن افکار مزاحم نواری را برداشت تا در دستگاه ضبط بگذارد. چیزی که به دستش رسید نواری بود که همان روز از فروشگاه خرید. پرستو زیر چشم نگاهش کرد و لبخندی مبهم زد. شهاب منظورش را نفهمید. فکر کرد شاید این آهنگ را دوست ندارد. در میان نوارهای دیگر گشت و چیزی شبیه همان که در فروشگاه و خانه او شنیده بود گذاشت. پرستو گفت که آهنگ قشنگی ست. گفت موسیقی سبک و گردش در فروشگاههای بزرگ را دوست دارد. گفت ظهرهای گرم تابستان وقتی که دستگاه تهویه مطبوع خوب کار میکند شنیدن این موسیقی را در فروشگاههای بزرگ دوست دارد. شهاب با آهنگی نه چندان شتابان در سکوت به سوی خانه او میراند.

جلو در خانه صبر کرد تا زن جوان از ماشین پیاده شود. میخواست کمکش کند ولی ترجیح داد با آن بطریهای بزرگ نوشابه و بسته های کوچک، به رغم تمایل باطنی، رهایش کند و همان جا از او جدا شود. در هوای گرم روی صندلی داغ آنقدر انتظار کشید تا زن نفس زنان همه بسته ها را یکی یکی بر زمین گذاشت. لحظه ها در چشم شهاب به کندی میگذشت یا پرستو در کار خود شتابی نداشت. یک واژه نامفهوم از زبانش گذشت، یک لحظه تردید، یک آه و بعد گفت مهم نیست. شاید چیزی را فراموش کرده بود. شهاب پرسید و او گفت نه. بعد گفت متشکرم و منتظر شد چیزی بشنود. ولی شهاب چیزی نگفت. لبخند زد و ناشیانه در انتظار نشست تا پرستو در را ببندد، ولی او در را نبست. گفت نه، چیزی را فراموش نکردم، و گفت چه هوای گرمی و خم شد و گفت: "میخواهی بیایی بالا. . .؟"

شهاب جا خورد. در لحن زن نشانی از ترغیب ندید، با این حال سرخ شد و قلبش به تپش افتاد. چطور است که نمیتواند مثل او باشد. طبیعی رفتار کند و عادی حرف بزند. هنوز دستخوش اوهام و مالیخولیا بود. اما این تعارف ساده در نهایت میتواند به معنی گذشت از خطای او باشد. دلش گرم شد. دوستانه از هم جدا میشدند و آن حماقت را دیر یا زود هر دو فراموش میکردند. گفت باید به خانه برود و تشکر کرد. کارهای زیادی دارد که باید سر و سامان بدهد. اما پرستو انگار قانع نشد. به نظر ناراضی و بی قرار میآمد. آفتاب توی صورتش افتاده بود و چشمهایش را میزد. باز هم یک واژه نامفهوم، حالا داشت غرولند میکرد. چشمهایش را از مقابل نور تند آفتاب کنار کشید و نگاهی به او کرد، سرش را زیر سقف ماشین آورد و گفت: "پس یک بوسه . . . "

شهاب با تردید به او نگاه کرد. به سختی میتوانست آن چه را که شنیده باور کند. پس هنوز در نظر او همان کودک نابالغ همیشگی است. چه بهتر. دیگر جای تاسف نبود. قلبش میکوبید، اما به هر زحمتی که بود بر هیجانش غلبه کرد. سر پیش برد تا به عادت خداحافظی آن گونه های لطیف را ببوسد، ولی در آخرین لحظه او را چهره به چهره خود دید. پرستو لبهایش را بر لبهای او گذشت و با تمام نیرو فشرد. بوسه ای گرم، مرطوب و مطبوع که میخواست انگار در اوج شگفتی زمان را به ابدیت پیوند بزند.

پس او بار دیگر در عالم رویا غرق شد. چشمهایش را بست و به صدای گامهایی که دور میشدند گوش سپرد0 هنوز جای دستی را که به آرامی او را پیش کشید و به نرمی پس زد بر قلب خود احساس میکرد. این اتفاق چند بار افتاد ـ نمیدانست.

حالا میتوانست آن بالا باشد. مغرور و آسوده. اما نمیخواست چون دیگر واهمه ای نداشت. چقدر سبک بود. اینجا در کنار خیابان همان قدر خوشبخت بود که آن بالا و دیگر فاصله ای نبود. چشمهایش را باز کرد و نفس عمیق کشید. با خود گفت روزها میگذرند و سالها. اما این لحظه شیرین برای همیشه از آن من شد. حالا میفهمم که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتم، بی آن که حتی یک نفس راحت بکشم. اما مهم نیست، چون او با من مهربان بود. حتی دعوتم کرد دوباره از این پله ها بالا بروم. چقدر من خوشبخت هستم. مثل همه کسانی که با خوشبختی خصوصی خودشان زندگی میکنند. با خاطری آسوده به خانه میروند، برای خودشان غذا درست میکنند، در این بعدازظهرهای گرم اندکی استراحت میکنند، در تختخوابشان دراز میکشند، موسیقی گوش میکنند، کتاب میخوانند و تا وقتی که سایه درختی هست، آن را در این جهان ویران مصیبت زده سرپناه امیدهای خود میکنند. من زنده ام و نفس میکشم. خانه ام را مرتب میکنم. من خوشبخت هستم و زندگی میگذرد.

در سایه درختها از شکاف در نیمه باز پرستو را دید که به تدریج از نظرش ناپدید میشود. میخواست برود و در خانه را ببندد، اما در همان لحظه سایه مردی را دید که شاخه ها را میچید. شهاب حرکت کرد. در به آرامی بسته شد و او شتابان به سوی خانه رفت.

امتیاز : نتیجه : 4 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 24


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب

تاریخ : 1390/01/12 | نظرات (0) بازدید : 861

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود تاریخ : جمعه 26 آذر 1395
چگونه خاک نفس می کشد؟ بیندیشیم تاریخ : جمعه 28 خرداد 1395
تکیه بر خار مغیلان چه کند گر نکند تاریخ : پنجشنبه 06 خرداد 1395
طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست تاریخ : پنجشنبه 06 خرداد 1395
از دلنوشته های پروفسور حسابی (پدر فیزیك ایران) تاریخ : پنجشنبه 06 خرداد 1395
بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد تاریخ : جمعه 18 دی 1394
اینکه از دور تماشا کنمت سنگین است تاریخ : جمعه 18 دی 1394
در ديگران مي جويي ام اما بدان اي دوست تاریخ : شنبه 16 خرداد 1394
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه تاریخ : شنبه 16 خرداد 1394
دفتر عشق تو را بستم، نيايي بهتر است تاریخ : شنبه 16 خرداد 1394
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست تاریخ : شنبه 16 خرداد 1394
موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد تاریخ : جمعه 15 خرداد 1394
نوروز بمانید که ایّام شمایید! تاریخ : شنبه 01 فروردین 1394
خاطره‌ات به جای تو تاریخ : جمعه 26 دی 1393
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود تاریخ : جمعه 07 آذر 1393
مشک تو که افتاد، دل حادثه لرزید تاریخ : چهارشنبه 07 آبان 1393
من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم تاریخ : دوشنبه 05 آبان 1393
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است تاریخ : پنجشنبه 24 مهر 1393
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم تاریخ : پنجشنبه 24 مهر 1393
تو را دوست می دارم... تاریخ : چهارشنبه 28 خرداد 1393


کد امنیتی رفرش


سوته دلان سلام خوش آمدید،در وبلاگ سوته دلان زیباترین شعرها،دانستنیها، داستانها، جملات زیبای بزرگان، ضرب المثلهای ملل مختلف و... را بخوانید و لذت ببرید و با ارائه نظرات و پیشنهادهای گرانبهای خود زمینه ارتقاء وبلاگ را فراهم آورید. باتشکر-مدیر وبلاگ سوته دلان
بالای صفحه
سوته دلان
firefox
opera
google chrome
safari