يا رب غم آنچه غير تو در دل ماست
بردار که بي حاصلي از حاصل ماست
الحمد که چون تو رهنمايي داريم
کز گمشدگانيم که غم منزل ماست
ياد تو شب و روز قرين دل ماست
سوداي دلت گوشه نشين دل ماست
از حلقه بندگيت بيرون نرود
تا نقش حيات در نگين دل ماست
آن آتش سوزنده که عشقش لقب است
در پيکر کفر و دين چون سوزنده تب است
ايمان دگر و کيش محبت دگر است
پيغمر عشق نه عجم نه عرب است
نا کاميم اي دوست ز خودکامي توست
وين سوختگي هاي من از خامي توست
مگذار که در عشق تو رسوا گردم
رسوايي من باعث بد نامي توست
اي خالق خلق رهنمايي بفرست
بر بنده بي نوا نوايي بفرست
کار من بيچاره گره در گره هست
رحمي بکن و گره گشايي بفرست
سرمايه عمر آدمي يک نفس است
آن يک نفس از براي يک هم نفس است
با هم نفسي گر نفسي بنشيني
مجموع حيوت عمر آن يک نفس است
گفتي که فلان ز ياد ما خاموش است
از باده عشق ديگري مدهوش است
شرمت بادا، هنوز خاک در تو
از گرمي خون دل من در جوش است
دردي که ز من جان بستاند اين است
عشقي که کسش چاره نداند اين است
چشمي که هميشه خون فشاند اين است
آن شب که به روزم نرساند اين است
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
درد تو به جان خسته داريم اي دوست
گفتي که به دل شکستگان نزديکم
ما نيز دل شکسته داريم اي دوست
عارف که ز سر معرفت آگاه است
بيخود ز خود است و با خدا همراه است
نفي خود و اثبات وجود حق کن
اين معني لا اله الا الله است
تا در نرسد وعده هر کار که هست
سودي ندهد ياري هر يار که هست
تا زحمت سرماي زمستان نکشد
پر گل نشود دامن هر خار که هست
پرسيد ز من کسي که معشوق تو کيست
گفتم که فلان کس است مقصود تو چيست
بنشست و به هاي هاي بر من بگريست
کز دست چنان کسي تو چون خواهي زيست
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست
در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
از من اثري نماند اين عشق ز چيست
چون من همه معشوق شدم عاشق کيست
ديروز که چشم تو به من در نگريست
خلقي به هزار ديده بر من بگريست
هر روز، هزار بار در عشق توام
مي بايد مرد و باز مي بايد زيست
در سينه کسي که راز پنهانش نيست
چون زنده نماند او ولي جانش نيست
رو درد طلب که علتت بي دردي است
دردي است که هيچگونه درمانش نيست
در کشور عشق جاي آسايش نيست
آنجا همه کاهش است، افزايش نيست
بي درد و الم توقع درمان نيست
بي جرم و گنه اميد بخشايش نيست
گفتار نکو دارم و کردارم نيست
از گفت نکوي بي عمل عارم نيست
دشوار بود کردن و گفتن آسان
آسان بسيار و هيچ دشوارم نيست
خواهي چو خليل کعبه بنياد کني
و آنرا به نماز و طاعت آباد کني
روزي دو هزار بنده آزاد کني
به زان نبود که خاطري شاد کني
از اهل زمانه عار ميبايد داشت
وز صحبتشان کنار ميبايد داشت
از پيش کسي کار کسي نگشايد
اميد به کردگار ميبايد داشت
افسوس که ايام جواني بگذشت
دوران نشاط و کامراني بگذشت
تشنه به کنار جوي چندان خفتم
کز جوي من آب زندگاني بگذشت
دل گر چه درين باديه بسيار شتافت
يک موي ندانست و بسي موي شکافت
گر چه ز دلم هزار خورشيد بتافت
آخر به کمال ذره اي راه نيافت