همه هست آرزویم که بگویم آشنا را
چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را
همه شب نهاده ام من سر خود بر آستانت
ز وجود خود بخوانم به خدا خدا خدا را
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
چو شنیده ام که سلطان نظری کند گدا را
نخورم ز هیچ دامی دو سه دانة ریایی
که ندیدهام ز واعظ همه نور پارسا را
تو چنان لطیف و خوبی که اگر به مجلس آیی
به کرشمه ای بگیری به دمی تو جان ما را
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 85 |
|
برچسب ها :
فربود شکوهی ,
همه هست آرزویم که بگویم آشنا را ,
شعر ,
غزل ,